حواسم جمعِ غمها شد به این افکارِ هرسویی
مـرا جمـعِ خودت گردان، بیا آشفته کـن مویی
سُــخندانی، خــرامانی، فــریبایی، نکــو انـدام
نظــیرت را ندیدم در هــمه عالـــم به نیـکویی
به زشتیهای این عـالم، مُـکَــدَّر گشتهام یکسر
بیفکن بر غلامِ خود _خدا را_ از رُخت، سویی
اگر شـــایســته مـیدانـیمای تــک روزنِ امّــید
تمــامِ تار و پــودِ مــن، فــدای از ســرت مــویی
اگــر چــه در رهِ عشــقت ز پــا افــتادهام لیــکن
به قــدرِ وســع خواهــم کـرد در راهـت تکاپویی
محسن نیکخواه