قفل بودم، دست تاباندی، ز خویشم باز کردی
چـوبِ خشکِ پیکرم را با نـوازش، ســاز کردی
خالیم کردی ز هست و نیست تا در دل بیایی
لیـک تـا سـر حــدِّ قتـلـم امـتناع و نـاز کــردی
دل بِبُردیّ و از آن پس، حالِ من را در فراقت
با تناسبهـای انـدامـت، عـجبْ ناسـاز کــردی
بیشتر مجذوب گشتم با وجودِ این که هر بار
در جــوابم چــهرهپــوشانی، ز نـو، آغـاز کردی
آنچنان سر تا به پایت پر ز نقش و پر نـگاری
خویش را در پیشِ چشمم ناگشودهْ راز کردی
محسن نیکخواه